عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

ایستاده ام تنها

 ایستاده ام….

تنها….

پشت میله های خاطرات دیروزاین جا ….

انگشت هایم را می شمارم

یک.

دو..

سه…

ودست های تو در هم فرو رفته اند

تو ….

غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی

که مهربانی ات را ثابت کنی

ولی….

ولی نفهمیدی که من

آن سوی خیابان

انتظارت را می کشم

تو بی وقفه فریاد کشیدی…

ومن ….

دیگر آزارت نمی دهم

زین پس….

قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم

مطمئن باش…

هنوز هم قافیه را به چشمان تو

می بازم.…

مطمئن باش!
اینهمه دیوار نساز

نیازی نیست

وقتی‌ نباشی‌

همهٔ دنیا برایم زندان است

اینهمه پل پشت سرت آوار نکن

وقتی‌ نباشی‌

همه پل ها هم که سر جایشان باشند

من مقصد و مقصودی ندارم

برای پیمودن و رسیدن

فرقی‌ نمیکند کنارم باشی‌

یا دور و دست نیافتنی

از پشت تمام این دیوار ها

و از پس تمام این پل ‌های ویران شده

من هنوز هم میتوانم

دست سایه‌ام را بگیرم

و با یادت قدم بزنم

هنوز هم میتوانم هوای تو را

در هر دم و باز دمم نفس بکشم

من وامانده در میان تمام این دیوارها

و از پس تمام این پل های ویران شده

هنوز و همیشه میتوانم

تو را دیونه وار دوست
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد