بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست ...
زندگی پيکار نيست، بازی است.
زيرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد،
چه خوب، چه بد
قوه تخيل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.
برای پيروزی در بازی زندگی ...
بايد قوه تخيل را آموزش دهيم
که تنها نيکی را در ذهن تصوير کند.
زيرا آنچه آدمی عميقاً در خيال خود احساس کند
يا در تخليش به روشنی مجسم نمايد
بر ذهن نيمه هشيار (ضمير ناخودآگاه) اثر ميگذارد
و موبهمو در صحنه زندگیاش ظاهر ميشود.
تخيل را قيچی ذهن خواندهاند.
اين قيچی شبانه روز در حال بريدن تصاوير است.
پس بپائيد تا همه صفحههای کهنه نامطلوب
و آن صفحههای زندگی را که ميل نداريم نگه داريم،
در ذهن نيمههشيار بشکنيم
و صفحههای زيبا و تازه بسازيم ...
به باران سپردهام
وقت آمدنت
هوای كوچه را داشته باشد
گوشم به زنگِ در است
مبادا آهسته بیایی !!!
چقدر این صدا برایم آشناست ...
صدای هق هق گریه های آسمان را میگویم صدای بارش باران را …
بارها آنرا از اعماق وجودم شنیده ام صدایی است که
رنگ تنهایی دارد بوی فراق و درد دوری ...
✍️همه یک روزى عوض میشوند و میروند
از بهترین دوستانتان بگیرید
تا کسى که خیلى به آن اعتماد دارید
هیچ چیز در این دنیا ثابت نیست
بعد از شب صبح است و
در آفتاب باران میگیرد
ما به آفتاب اعتماد کردیم
و چتر نبردیم
اما ناگهان باران زد
این مثال ها براى آدم ها هم صدق میکند
وقتى به کسى اعتماد زیادى کنیم
ممکن است عوض شود و برود
پس حواستان باشد به چه کسى اعتماد میکنید ...
من پنجره وار دوستت دارم !
از آن پنجره های قدیمی
که میتوانی روی طاقچه اش
یک گلدان شمعدانی پیدا کنی
از آن ها که همیشه ی خدا
رو به داشتنت باز میشوند
حتی صد سال بعد از دوست داشتنت،
تو را به چشم نبینم
همه ی دیوار های محل میدانند
که به دل دارمت ...
اگر سالهای بعد از دوست داشتنت
بخواهی بیایی
مهم نیست ، تمامِ مدت ، بسته بودنم !
دیوارم اگر به یک نوازشت
تن از چهارچوبم نَکّنم
و با صدای جیر جیر استخوانم هایم
به سمت داشتنت
باز نشوم
باور کن ...
🔽
کاش میگفتی
چقدر باران را دوست داری
تا جیب هایم را پُر از اَبر کنم
یا چقدر باغچه را
تا در دست هایم گُل بِکارم
کاش میگفتی چقدر دریا را دوست داری
تا پشتِ پلک هایم ساحل بسازم
یا چقدر کوه را تا رویِ شانه هایم بنشانمش
کاش میگفتی ...
چقدر شعر دوست داری
تا بگویم
من هم دوستت دارم
دلتنگ که می شوی دیگر انتظار معنا ندارد
یک نگاه کمی نامهربان
یک واژه ی کمی دور از انتظار
یک لحظه فاصله
میشکند دیوار فولادی بغضت ...
باران که میبارد
دلم برایت تنگتر میشود
راه میافتم بدون چتر ،
من بغض میکنم ، آسمان گریه ...
باران که میبارد
دلم برایت تنگتر میشود
راه میافتم بدون چتر
من بغض میکنم ، آسمان گریه ...
گاهی دلت میخواهد
دنج ترین گوشه دنیا بنشینی
و با خیال راحت
دلتنگی هایت را پهن کنی و
دوستت دارم ها را فریاد بزنی
برای کسی که قرار نیست
هیچ وقت بفهمد دوستش داری ...
بی وفا باران زده باران زده جای تو خالی
توبه ام را بشکنم یا نشکنم عشق محالی
رفتی و عطر تو مانده این حوالی...
گاهی دلت میخواهد
دنج ترین گوشه دنیا بنشینی
و با خیال راحت
دلتنگی هایت را پهن کنی و
دوستت دارم ها را فریاد بزنی
برای کسی که قرار نیست
هیچ وقت بفهمد دوستش داری ...
.
________________________________________________
✍میانِ این رفتن ها،نماندن ها،بد قولی ها
و بی وفایی ها …
باید باشد کسی که هوای دلت را داشته باشد یک همدم برای شنیدن حرفهایت …
برای بخیر کردن شب هایت، روزهایت
برای وقت هایی که دلت آغوشی بی منت میخواهد …
و بودنِ ” تو ” در این میان عجیب دلچسب است
عشق جانم ...
امروز خودم را
آراسته ام
گفتی که ظهر می آیی
و من يادم رفت بپرسم
به افق تو يا من؟
و تو يادت رفت بگويی
فردا يا روزی ديگر
چه فرقی مي کند
خودم را آراسته ام
عطر زده و منتظر
با لباسی که خودت تنم کرده ای ...
با تواَم که
بر دلم چه خوش نشستهای ...
بگو کجای این دنیا
میشود تو را داشت
زیر کدام آسمان میشود تو را
نفس کشید ...
روی کدام زمین میشود دورِ تو گشت
پشت کدام پنجره میشود آمدنت
را زیست
به کدام فصل
میشود در آغوشِ تو رسید ...
بگو
که نمیشود تو را نخواست ...
اگر آمدی
به دلت بد راه نده
شهر همان شهر است
کوچه همان کوچه
خانه همان خانه …
فقط من کمی عوض شدم ...
در عشق هیچ
آرامشی وجود ندارد
هر کس که عشق را برای
آرامش می خواهد، اشتباه کرده است ...
حتی لحظه ای از عشق برای عاشق آرام جان
نمی آورد که عشق سراسر هیجان، شورو دلشوره است.
حزنی عمیق و شوقی غریب ...
الهی ای گل مــن زرد از باد خزان گردی
زرنج وغم چومن دیوانه رسوای جهان گردی
ز قــیدی هستی ات بیرون زاروناتون گردی
پریشان همچومن سرگشتـه ازدورزمان گردی
سر انجامم چنین کردی و مانندم چنان گردی
بــه مــن نا مهربان ای آشنا بودی ندانستم
بــه عهـــد آشـــنای بیـــوفا بودی ندانستم
بــه جــان نا توان مـن بـلا بودی ندانستم
بــه وصل دیگـران ازمن جدا بودی ندانستم
چو من بیچاره و بیکس میان دوستان گردی
الهی بـــرســر تابوت بـیـنم قـــد دلجویت
بــریزم مشک با عنبر چو کافو برسرمویت
نــدیدم بـیوفا مــن یکدمی درزندگی رویت
نشستم با دل حسرت فضا اندر سر کویت
ســراپا در بگـیری مبتلای درد جان گردی
رخ گلگون زیبایت چو رنگ زعـفران بینم
دو چشم مست شهلایت پرازاشک روان بینم
قدی سرو روانت خم به مانــــند کمان بینم
گل رویت به گلشن زرد از باد خزان بینم
بــرو تا گم شوی از دیدن چشمم نهان کردی
الهی آن گل ما را به غمها مبـتلایـش کن
شراب تلخ روزی زندگانی را فــدایـش کن
ز شاخ آروز بشکسته از گلشن جـدایـش کن
ز پستی پستر همچون خاک زیر پایـش کن
بــه فـردای قیامت در شمار بیکسان گردی
نهـــال قامت سرو مــرا درغم کمان کردی
بهــار عیش ما را درغمت شام خزان کردی
نگر یکدم حیات و زندگانی را چسان کردی
چه گویم ازجفا هایت که با من این وآن کردی
بـه مـن نا مهربان،با دیگرانت مهربان گردی
هــزاران ظلم بر جانم نمودی صبرها کردم
بـه داغ نا مرادی من زدستت شکوه ها کردم
بــه هنگام جوانی قامت خود را دوتا کردم
شب ناکام را دریاد و صلت چون صبا کردم
الهی همچو من بی خانه وبی خانمان گردی
ندانستم به وصلت این دل دیوانه را بستم
به یکبار جام عیش آرزو افــتاده از دستم
چه شد تا اینقدر در یاد سودای تومن مستم
درین ایام گیتی تا که توهستی ومن هستم
حقــیرو ناپسند محروم عیش جاودان گردی
ز جورت "احمدی" تا حشر نفرین تومیگوید
ازین پـــس از گلستانت گل دیگر نمی بوید
دل تنگــم و صالت را دگرگاهی نمی جوید
دگــر تخم محبت از تـو درجانم نمی روید
بــه دوزخ دربگیری وبسوزی خاکسان گردی ...
دلتنگی من تمام نمی شود
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگ تر می شوم برای تو …
چترها در باران
قارچهای متحرک هستند
و من،
از خوش بینی
سبدی ساختهام
پیش پایم
تردید،
سنگِ هشداری ست که به من میگوید:
قارچها اغلب سمی هستند ...
كاش بارانی ببارد قلبها را تر كند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر كند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر كند
بشكند در هم طلسم كهنه ی این باغ را
شاخه های خشك بی بار دعا را تر كند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا كجا را تر كند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران كه می بارد شما را تر كند
زلف تو خیس و تنت سرد و هوا بارانی
شاید این مردِ پر از درد نمیخواست بداند که هنوز
سفر از خاطرهها آسان نیست،
موج دریای غمت طوفانی است
و در این راه، از این موج گذر باید کرد
صبر باید میکرد،
موج دریای غمت رام شود، شاید آرام شود
دلم گرفته برایم کمی سه تــار بزن
برای لحظه ای بغض مرا کنــار بزن
مرا درون خودت حبس کن... محاکمه کن
گلوی خسته ی من را بگیر و دار بزن ...
میگن قشنگترین جای دنیا !!!
بودن تو قلب کسیِ که دوستش داری ...
ولی من میگم
قشنگترین جای دنیا ؟؟؟
بودن تو قلب کسیہ که دوستت دارہ ...
ما به اندوههایمان
آب و دانه دادیم
پرنده شدند
پرشان دادیم
اهلیتر از آن بودند که تنهایمان بگذارند اما
دوباره برگشتند
با جفتهایشان ...
بهار می آید
عکس ها
پر از خرگوش می شوند
بالکن ها پر از گنجشگ
طوفان
نسیم میشود و
نسیم
شانه ای برای علفزار
بهار می آید
دنیا عوض میشود
اما آمدن بهار مهم نیست
مهم
شکفتن گل ها در قلب توست ...
من از راهی دور
برای خواندن خواب های تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش
راهی نیست،
در دست افشانی حروف
باید به مراسم آسان اسم تو برگردم،
من به شنیدن اسم تو عادت دارم
من
مشق نانوشته ام به دست نی،
خواندن از خواب تو آموخته ام به راه
من
باران بریده ام به وقت دی،
گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه
به من بگو
در این برهوت بی خواب و طی،
مگر من چه کرده ام
که شاعرتر از اندوه آدمی ام آفریده اند؟
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما…
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا…
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من…
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن ...
دلم کار دست است
خودم بافتمش …
تارش را از سکوت
پودش را از تنهایی
همین است که خریدار ندارد …