عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

بمان

دلم هوای روزهای با هم بودن را دارد هوای یک دل سیر عاشق بودن عاشق ماندن و دوباره عاشق شدن با من بمان

ولنتاینت مبارک.  

خوبی عزیز؟ 

دوستت دارم. 

م ی ب و س م ت.

سلام خوبی؟ 

دوست دارم.این روزوبهت تبریک میگم. 

م ی ب و س م ت....

ابرازمحبت

ابرازمحبت بیگانه راآشنا می کند حال بنگریدکه آشناراچه می کند.

بمان

دلم هوای روزهای با هم بودن را دارد 

هوای یک دل سیر عاشق بودن 

عاشق ماندن 

و دوباره عاشق شدن  

با من بمان

قلب بزرگی

قلب بزرگی داشته باش تا عزیزت مجبور نباشید برای اینکه درقلب تو جابگیرد خودش راکوچک کند

قلب بزرگی

قلب بزرگی داشته باش تا عزیزت مجبور نباشید برای اینکه درقلب تو جابگیرد خودش راکوچک کند

محبت و عشق

سالها پیش '' در کشور آلمان '' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند '' ببر کوچکی در جنگل '' نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید '' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید '' دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک '' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام '' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق '' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن '' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود '' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه '' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود '' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر'' برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت '' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری '' با ببرش وداع کرد.بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید '' وقتی زن '' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند '' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم '' عشق من '' من بر گشتم '' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود '' چقدر دوریت سخت بود '' اما حالا من برگشتم '' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز '' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان '' صدای فریادهای نگهبان قفس '' فضا را پر کرد:نه '' بیا بیرون '' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی '' بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی '' میان آغوش پر محبت زن '' مثل یک بچه گربه '' رام و آرام بود.اگرچه '' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود '' نمی فهمید '' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.

باران

ب...بی تابی

ا...آشفتگی

ر...راه دور

ا...آرامش تلخ

ن...نبودنِ تو

همه ی اینها یعنی: باران...

عشق

سلام ای کهنه عشق که یاد تو چه پا بر جاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

مرا دیوانه می خواهی زخود بیگانه می خواهی

مرا دلباخته چون مجنون زمن افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی زخود بی خود تر از مستی

نگاهم کن  نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی

روزای خیلی طلایی ، روزای ترس از جدایی

روز تمرین اشاره ، شب چیدن ستاره

دستمون تو دست هم بود ، غصه هامون کم کم بود

چشم نازت مال من بود ، دیدن من غدغن بود

دست گرمت تو  زمستون‌‌‌‌‌‌ ، شونه من زیر بارون

گل سرخا رو نچیدیم ، یه روزی هم و ندیدیم

حرفامون سر صداقت

گوش ندادیم به نصیحت ، گشتنت دنبال فرصت

دستات و میخوام بگیرم ، راستی تو ، بی تو می میرم

زیر اون درخت گیلاس ، با دوتا شاخه گل یاس

پیش هم بودیم نذاشتن ، اونا ما رو دوست نداشتن

چیزی خواستیم از خدامون ،  مستجاب نشد دعامون

چشمون زدن حسودا ، چشامون شد مثل رودا

چشم هایم

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره...

اری با تو هستم...

با تویی که از کنارم گذشتی...

و حتی یک بار نپرسیدی...

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!!

اخرین وداع

امشب شبه آخره که مزاحم دلت شدم

                      خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم

                  بدرقه لازم نداره میرم عزیزترین

              نذار بمونه زیر پا قلبمو برداراز زمین

          دوستت دارم برای تو فقط یه حرف ساده بود

          غافل از اینکه قلب من منتظر یه اشاره بود

چشمهایت را ورق بزن شایددرگوشه ای مرا به یادگار کشیده باشی