شنیدن صـــــــدای قلب کسی که دوستــــــش داری
زیبــــــــــاترین موسیقی دنیـــــاست…
پدر عزیزم دوستت دارم ، روزت مبارک
بابا دوستت دارم بابت تمام زحماتی که کشیدی دستانت را می بوسم و ممنونتم . روزت مبارک
پدر عزیزمان
ما با هر تبسمت هزاران بار می شکفیم و با هر تپش قلبمان هزار بار نامت را میخوانیم
اگر بر روی زمین تنهاییم، ولی تو مثل ماه نگاهمان میکنی
ما بر وجود نازنینت سجده شکر میگذاریم.
ستاره می چکد از دیدگان به بالینم
چقدر خسته ام امشب ،چقدر غمگینم
چقدر ماهیتم مثل ماه نو محو است
چقدر ماه تمامی ، چقدر پایینم
نگو که سرد شدی مثل آه ، می دانم!
نگو که دور شدی مثل ماه ، می بینم !
کنار کوچه ی یادت بهانه می گیرد
دلم ، و باز تمنا که بست بنشینم
مرا بگو که چه آسان خیال می کردم
برای صید دلت چابکست شاهینم
تمام آنچه که دارم برای تو ، بردار !
جز این سه حرفی کوچک برای تسکینم
ببخش ! خسته شدی نازنین ، من امشب باز...
به خواب رفته ای ؟! ....آری....بخواب شیرینم
به نام نامی یزدان
امروز ۳۰مهر۱۳۸۹هست .
مصادف است با....
تشریف بیارید؟؟؟!!!
البته اگه چند دقیقه تامل کنید متوجه میشید
اینجا چه خبره !!!
بله درست حدس زدید تولده ، اما تولد کی؟
تولد داداشی؟؟؟
تولد من؟؟؟
نــــــــــــه !!!
۳۰مهر، تولد یک سالگی وبلاگ عزیزمه!!!
" سرزمین کوچکم " تولدت مبارک .
و اما
حالا نوبت کیک تولد
این کیک دیگه خوردن داره
وبلاگ عزیز تولدت مبااااررررررک.
یک سال از تولد وبلاگم گذشت
در ضمن از همه بخاطر تشریف فرماییشون تشکر میشه.
قدم رنجه فرمودید.
پا رو چشممون گذاشتید.
شرمنده کردید مارو.
دیگه تعارف بسه برید دنبال زندگیتون!.!.!.!.!.!.!
خوب نبود ولی دیگه قابل نداشت.....
یه دسته گل واسه شما......
البته یه دسته گل نه یه دنیا گل تقدیم
همه ی شما.....
دیگه باید برم ،مرسی که تو جشن تولدم
شرکت کردید...
فقط اگه رفتید منو فراموش نکنیدا......
خیلی خیلی خیلی خیلی دوستون دارم
بازم تشکر
به امید دیدار بچه ها......
اگر نمیتوانی درخت باشی ، بوته باش
اگر نمیتوانی بوته ای باشی ،علف کوچکی باش
و چشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه تر کن
اگر نمیتوانی نهنگ باشی ،فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه
همه ما را ناخدا که نمیکنند ، ملوان هم میتوان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر
و آنچه وظیفه ماست چندان دور از دسترس نیست
اگر نمیتوانی شاهراه باشی ، کوره راه باش
اگر نمیتوانی خورشید باشی ، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمیگیرند
هر آنچه که هستی بهترینش باش!
برای عشق تمنا کن ولی خوار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده .
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه
ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون
کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی
عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش
ولی خوب باش.
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست...
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست...
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...
برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی...
برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی...
برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...
برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است....
برای تویی که قلبت پـاک است...
برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است...
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...
برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...
تو را چون موج دریا دوست دارم
توراچون عطر گلها دوست دارم
بخند ای غنچه ی گلزار هستی
که من خندیدنت را دوست دارم
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد کس مرد ره عشق ندید
حالیه چشم جهانی نگران من توست
مرا در اغوش گیر مرا در اغوش گیر ای دریای بیکران مرا در اغوش گیر
بگذار تا در تو ارام بگیرم
بگذار تکه های قلب شکسته ام را با سنگلاخ زخمی پیوند دهم
و با دو پای کوچکم
به سوی ان لحظه شتابم ان لحظه که امواج مرا به دست اسمانها می سپارند
ان لحظه که جسم سرد و بی روح من
همچون ماهیان کوچک شناور خواهد بود پلک های پرخونم را ارام بر هم می نهم
انگاه که شریان های احساساتم مسدود می شوند
و من همچون زورقی در دل امواج رها مرادراغوش گیر
آنگاه که خنده بر لبت می میرد
چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو
امروز دلم بهانه ات می گیرد
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو، لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران ، وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران ، تا به کران
می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آیینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این زخدا بی خبران
دل من دار که در زلف شکن درشکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
...شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نو سفران
«بی همگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود |
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود |
دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو |
گوش طرب به دست تو، بیتو به سر نمیشود |
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند |
عقل خروش میکند، بی تو به سر نمیشود» |
روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو
کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو
درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم
بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم
میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم
از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم
من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون
چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون
به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم
هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم
تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم
اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم
کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش
بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش
با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک
با ل فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک
عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک
فقط می خوان بهت بگن :.
.
.
.
. تولدت مبارک
این روزها دلم برای عشقی دلتنگ است
که همه روزهایم را بر باد داد
این ساعتها چقدر کند می گذرد
پس چرا زمان با تو بودن آنقدر زود گذشت ...