عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

شبی از پشتِ یک تنهایی نمناک و بارانی

 تو را با لهجه یِ گلهای نیلوفر صدا کردم.

 تمام شب برای باطراوت ماندن ِباغ ِقشنگ ِآرزوهایت دعا کردم.

 پس از یک جستجوی ِنقره ای در کوچه های ِآبی ِاحساس

 تو را از بین ِگل هایی که در تنهایی ام رویید،با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ِآبی ترین موج ِتمنای ِدلم گفتی:

«دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی...»

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان ِمن باشی

نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روزاز کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت،

 تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک قلب

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

میان حالتی مابین اشک و حسرت و تردید،

 کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است،

با دلی زخمی و تنها تر از تنها

به جا ماندم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد