عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

حق با تو بود

حق با تو بود

جدار آرزوهایم را می شکنم

همه را روانه می کنم

به سوی قلم و کاغذی که روزی باد خواهد برد

چونان اندیشه های واهی که تک به تک آنها را

به شوق بهار روی گلبرگهای گلهای کنار پنجره ات نگاشته بودم

و باد پرپر کرد و برد

همیشه حق با تو بود...

می دانم

دستم به خورشید نمی رسد

چشمانم هم که بیهوده

آسمان سرگردان را می پاید

راستش را بخواهی

حتی نمی دانم برای پایان کدام جمله باید

شکل علامت سوال بشوم

تا جوابم را بدهی!

گاهی فراموش می کنم

برای درک فاصله ی من

تا غرور این حروف

اتنظار زیادی از تو دارم!

امان از دزدان واژه

تقصیر من نیست

باور کن قحطی واژه شده است

مطمئنم اگر سهراب هم حالا اینجا بود

مرا چون علامت سوالی واژگون

کنار شعرش می گذاشت

اما تو همچنان ...

مهم نیست

دیگر کار از کار گذشته است

بعد از غروب نمناک نگاه من و تو

خورشید هم درد بی درمان گرفته است

آری حق با تو بود

دستم به خورشید نمی رسید!

 

چقدر نیازمندم که

 سکوت طولانیم را گوش کنی!

عزیز

دلم هوای تو کرده

بگو چه چاره کنم؟

عالم همه محوگل رخسارحسین است

ذرات جهان درعجب کار حسین است

دانی که چراخانه حق گشته سیه پوش

یعنی که خدای توعزادار حسین است