دلم یک دنیا برات تنگ است ...
با خودم عهد کردم که به تو نیندیشم
نمی شود نمی توانم خیالت را از خاطرم محو کنم
وقتی اشک می ریزم شعر سهراب به خاطرم می آید
که می گوید : بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است
و می خندم ، دانه های اشکم بر روی نوشته هایم می چکد
دفترم خیس میشود و برای چند لحظه آرام میشوم و
دوباره تو تمام ذهنم را پر می کنی
و دوباره ...
دیروز تا می توانستم برای خودم گریه کردم، دیروز گریستم برای تمامی روزهایی که گرفتار، خسته و یا عصبانی بودم.
برای تمامی روزها و تمامی نگرش هایم، برای تمامی لحظاتی که سبب بی حرمتی، بی احترامی و جدایی از خودم شده و موجب شده بود انعکاس رفتار دیگران در من چنان باشد که خود نیز همان رفتار را با خودم داشته باشم.
دیروز برای تمام تلاش هایی که کرده بودم تا دیگران دوستم بدارند گریستم، برای تمامی خواسته هایی که میسر نشد و برای تمامی کارهایی که فقط به خاطر خشنودی اطرافیانم انجام دادم و بازتاب آن در خودم جز خلاء روحی، درد جسمی و خستگی بی حد چیزی نبود.
دیروز گریستم، چون گاهی جز گریه کاری نمی توان کرد، دیروز گریستم، به این خاطر که رنجیده بودم، به این خاطر که مرا رنجانده بودند و به این خاطر که من ِ رنجور راهی نداشتم جز این که در دردی عمیق فرو روم.
دیروز گریستم، به خاطر این که خیلی دیر شده بود و به خاطر این که وقتش رسیده بود، دیروز گریستم، به این خاطر که روحم به تمامی چیزهایی که نیاز بود بدانم واقف بود.
دیروز با تمامی روحم گریستم و او را راضی کردم، حال بسیار بدی داشتم، اما در میان گریه هایم احساس رهایی می کردم، چرا که دیروز به خاطر همه چیز گریستم
هنوزنمی دانم با بودن او زندگی سخت است یا بی او.
تحمل جای خالیش توی تک تک لحظه ها سخت تر است یا...
نمی دانم شکستن غرورم سخت تر است یا شنیدن صدای شکستن قلبم.
نمی دانم تو به من "عشق" را آموختی یا می خواهی "نفرت" را یادم بدهی.
نمی دانم که بگویم: "چرا آمدی؟" یا بپرسم که: "چرا رفتی؟"
من نمی دانم, تو به من بگو..........
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند
و رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
وهر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از ناگفته هاست
سرشار از حرکات نکرده
اعتراف به عشق های نهان و بر زبان نیامدنی
و در این سکوت رازها نهفته است
راز تو و من...
هوای دلم بارانی است
می خواهم آخرین ترانه ام را با کوله باری از عشق
برای بدرقه نگاهت راهی کنم
تا کوله بار چشمانت خیس از خستگی زمان شود
تا تو بخوانی و من همیشه عاشق بمانم
ای تنها ترین آفتاب زندگیم
همیشه بر من بتاب که بی قرارترینم بی تو
بی پروا از سکوت آب ها
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم! تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم! چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را |
یک شب تو را به خلوت خود میهمان کنم.
وز طعم دلربای لبت٬ نوش جان کنم.
یک شب که در هیجان تن منی٬
بر آبشار دست تو٬ خود را روان کنم.
وقتی حصار سینه ی من شد دو دست تو٬
من هم تو را به سینه فشارم، همان کنم.
لبهای من چو به پیشانیت نشست٬
گیسوی خویش را به سرت سایبان کنم.
کم کمک که رسیدم به گونه هات٬
با داغ سینه ام آن را نشان کنم!
چشم تو را که آیه ی عشق است و التماس٬
با چشمهای عاشق خود مهربان کنم!
عشق من! ای امید من! ای التیام من!
این گونه می شود که تو را٬ جاودان کنم!
نه مرادم ، نه مریدم ، نه پیامم ، نه کلامم ، نه سلامم ، نه علیکم ، نه سپیدم ،نه سیاهم ، نه چنانم که تو گوئی ، نه چنینم که تو خوانی ، نه آنگونه که گفتند و شنیدی ، نه سمائم ، نه به زنجیر کسی بسته و بردۀ دینم ، نه سرابم ، نه برای دل تنهائی تو جام شرابم ، نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم ، نه فرستادۀ پیرم ، نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم ، نه جهنم ، نه بهشتم ، چنین است سرشتم ، این سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم . حقیقت نه برنگ است و نه بو ، نه به های است و نه هو ، نه به این است و نه او ، نه بجام است و سبو ، گر به این نقطه رسیدی بتو سربسته و در پرده بگویم ، تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را . آنچه گفتند و سرودند تو آنی ، خود تو جان جهانی ، گر نهانی و عیانی ، تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ، تو ندانی که خود آن نقطه عشقی ، تو اسرار نهانی ، همه جا تو ، نه یک جای ، نه یک پای ، همه ای ، با همه ای ، همهمه ای ، تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی ، تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی ، بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ، در همه افلاک بزرگی ، نه که جزئی ، نه چون آب در اندام سبوئی ، خود اوئی ، بخود آی ، تا بدر خانه متروکه هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی...
نفسهای تو در گوشم هر دم میپیچد
کلامت کلام مهرو دوستی است
اگر از بودن بودی میماندی
بدون عاشق دلگیرم
صدایم کن به اوازی
که من بی مهر میمیرم
اگر خوابم اگر بیدار
صدایم کن
در اغوشت نگاهم دار
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم