activity_59883_111416461
قهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ...
نمازش که تموم شد، هنوز پشت به اون ورنشسته بودم
کتاب شعرشو برداشت و با یه لحنِ دلنشین شروع کرد به خوندن!
ولی من باز باهاش قهر بودم ...!!!
کتاب و گذاشت کنار، بهم نگاه کرد و گفت :
" غزل تمام، نمازش تمام، دنیا مات، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد "
باز هم بهش نگاه نکردم ...
این بار پرسید : عاشقمی؟!
سکوت کردم ...
گفت: " عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز ... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند! "
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی، مگه نه؟!
گفتم : نـــــــه
گفت : " لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری!
زدم زیرِ خنده ... و رو بروش نشستم ...
دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه ...
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
♡❤ خدا رو شکر که هستی ♡❤