تو ز من بی خبری!
تو چه می دانی که
این دل ساکت و ماتم زده ام
تا چه اندازه به تو محتاج است
تو چه می دانی غم
تا کجا در دل من
ریشه غربت و اندوه دواند بی تو
تو اگر باز آیی
باغبان دل من
تبر شوق به دست
ماتم و غصه و غم را ز دلم می روبد
تو اگر باز آیی...
تو اگر باز آیی... ...
امروز دوباره دلم شکست.از همان جای قبلی!
کاش می شد آخر اسمت نقطه گذاشت
تا دیگر شروع نشوی.
کاش می شد فریاد بزنم : “ پایان ”
دلم خیلی گرفته
اینجا نمی توان به کسی نزدیک شد!
آدم ها از دور دوست داشتنی ترند….
امروز
به پایان می رسد
از فردا برایم چیزی نگو !
من نمی گویم " فردا روز دیگری ست "
فقط می گویم
" تو روز دیگری هستی "
تو
فردایی
همان که باید بخاطرش زنده بمانم.
سر دوراهی موندم بگو برم یا باشم
چی کار باید می کردم تا تو دل تو جاشم.
من که با هر چی که می شد خواستم عاشقت کنم خواستم بگم دوستت دارم
باورت اما نمی شد
کاش باورم می کردی...
دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم منو بده..." دنیا مانند
پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در کشمکش با دنیا
دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..."
دنیا هم بتو خواهد گفت: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..."
هر کس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به کسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خود
خواهد دید، چرا که هرکس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است.
به هر کاری که دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید،
زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است.
درستکارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند،
حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.
تنها راه تغییر عادتها، تکرار رفتارهای تازه است.
اگر شخصیت خود را با فعالیتهای شغلی خویش میسنجید،
پس وقتی کار نمیکنید فاقد شخصیت هستید.
برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را
در وجود خود شناسایی و ریشه کن کنید.
از مهم ترین کارهایی که به عنوان یک آدم بزرگ می توانید انجام دهید
اینست که گه گاه به شادمانی دوران کودکی برگردید.
اگر مختارید که بین حق به جانب بودن و مهربانی یکی را انتخاب کنید، مهربانی را انتخاب کنید.
دروغ انفجاریست در اعتماد به نفس تو.
انتخاب با توست، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی :
خدا به خیر کنه، صبح شده ...
به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید. هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید.
عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.
عشقم نثار کسی است که با دستپاچگی در جادهها از من سبقت میگیرد. به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده است، کمی پول بیشتری میدهم. بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت میروم و سعی میکنم به آن محیط عشق ببرم. در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشیدن عشق است و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم بلکه سعی میکنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی، و یا شبیه به محمد باشم.
آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که
با صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که
بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.
به چشمان پری رویان این شهر
به صد امید میبستم نگاهی
مگر یک تن از این نا آشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بیقرارم خیره میماند
یکی هم ، زین همه نا آشنایان
امیدم را به چشمانم نمیخواند!
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم، بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا "دیوانه" خواندند
ولی چشم امید من نمیخفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
ز هر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و پری ، پر میگشودم
امید خستهام از پای ننشست
نگاه تشنهام در جستجو بود
در آن هنگامهی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت... آنجا که او بود
" دو سرگردان ، دو تنها و دو بیکس "
ز خود بیگانه ، از هستی رمیده
از این بی درد مردم ، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
دل از بی هم زبانیها شکسته ؛
تن از نامهربانیها فسرده ؛
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت ، سر به زیر بال برده.
دو تنها و دو سرگردان ، دو بیکس
به خلوتگاه "جان" با هم نشستند
زبان "بیزبانی" را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند...
مپرسید ، ای سبکباران مپرسید
که این دیوانهی از خود به در کیست
چه گویم؟ از که گویم؟ با که گویم؟
که این دیوانه را از خود خبر نیست...
به آن لب تشنه میمانم که ناگاه
به دریایی درافتد بیکرانه
لبی ، از قطره آبی ، تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
مپرسید.. ای سبکباران... مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید...
غریق لطف آن دریا نگاهم ؛
مرا تنها به این دریا سپارید ...