میان این همه تنهایی سرگردانکه نامش را آدمی گذاشته اندهمین که نگاه تو برای من استدیگر شکوه ای نمی ماندموعده بهشت یرای شمامیان میان همین آغوش پر گناهبه رستاخیز می رسم