عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

عزیز

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه

این چه جهانیست

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی

 انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من 

نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی رااز 

من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدبی 

کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از

زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی

و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی. 

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی 

پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد. 

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا 

ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش

می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای

نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت... 

حالا‌ازآن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند، 

از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی 

رنگ است! 

و اما باز هم توای حریم پاک و بی آلا‌یشم!می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی 

صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه 

مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و

گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی. 

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام 

صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست 

اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد