دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای
انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من
نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی رااز
من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدبی
کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی
و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی
ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش
از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی
رنگ است!
و اما باز هم توای حریم پاک و بی آلایشم!می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی
صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه
مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...