ماهمیشه این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی دربرابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود.سکوت میکنیم و ...
دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمدهآدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانیمتحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانیواگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده وزندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهایمعتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان همتاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشانداریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند
شگفتانگیزترینآدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیمحضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهستهدرک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چهمیخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اماوقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلبمیشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی کهمیروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینهادر زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل
صدیقه کبری ، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
هفته ی بزرگداشت مقام زن و روز مادر
را به همه مادران تبریک و تهنیت میگوئیم
روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته ی تو، صبوری!
روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده ی تو ،دلواپسی!
روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه ی تو، بیداری !
روز مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد !
روز مادر یعنی بهانه ی در آغوش کشیدن او که
نوازشگر همه ی سالهای دلتنگی تو بود!
روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....
باز هم به پشت دیوار رسیده ام.دیواری که تو عشق من ،به دور خود کشیده ای.دیواری نا دیدنی که فقط
من وتو می توانیم حسش کنیم.می دانم خوابیده ای
،حتی در خواب هم این فاصله نحس وبدیمن را همراه داری
.چیزی در وجود نازنیت می گوید:نزدیک نشو
.اینجا حریم من است.ولی مگر من وتو ما نشده بودیم
.مگر قرار نشده بود از خود تنها ومجردمان سخنی نگوییم
.ایستاده ام بر آستانه دروازه دیوار تو.دستانم کوبه در را
جستو می کند ونمی یابد.می روم کناراز دور نگاهت
میکنم ودر دل می گویم:حصارها را بردار وآرزوها
می کنم فریاد خاموشم رابشنوی.
پرسیدم ... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش ... ، زلال باش .... ،
فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست .
آسمان رنگ خدا گشت بیا پر بزنیم باغ خورشید پراز چلچله ها گشت بیا سر بزنیم فصل مهمان شدن پنجره ها یادت هست پشت در جای غریبیست بیا در بزنیم یک نفر باز مرا در خود من می خواند پر پرواز نداریم که پرپر بزنیم باز از مزرعه من بوی علف می شنوم جای پروانه چه خالیست بیا پر بزنیم |
گفت: می خواهـــــــــم برایت یک یادگــــــاری بنویسم
گفتم کجـــــــــا؟ گفت بر روی قلــــــــبت
گفتم: مگــر می توانی گفت:آری، سخت نیست ،آسان است
گفتم: باشد بنویس تا همیشـــه یادگاری بماند
دیدم خنجری برداشت، گفتم: این چیست؟ گفت: حییسسسس
گفتم :بنویس، دیگر چــــــــــــرا معـطلی؟
خنجر را برداشت و با تیزی خنجر،بر روی قلــــبم نوشت:
دوســــــــــــــــــــتت دارم
اکــــــــنون او رفــــــــــــــــــــــته ،
اما هنوز زخـــم خنجرش یادگاری بر روی قلبم مانده اسـت
من و دل آمده بودیم به مهمانی تو
هر دو لبریز غزل غرق گل افشانی تو
دلکم عرض ادب کرد و همان گوشه نشست
من همه محو دل و او همه حیرانی تو
شب شعری که به پا بود در آن صبح لطیف
برد ما را به تب خیس و غزلخوانی تو
من دچار تو شدم وقتی نگاهم کردی
دل گرفتار همان موسم بارانی تو
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن.
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت.
علـت عـاشــــق زعـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من ,در شهر احسـاسم گم است
حال من ,عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا , لبـخند هـا , آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود.
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد.
تو به من خیره شدی
تو که با نگاهت در شعر من سوختی
از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم
آن زمان که تو را از بر خواندم
در ذهنت تیره شدم
به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت پاک شدم
در نفسهایت حذف شدم
من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم
اکنون در بادم
مثل شعله ای در باد بی یادم
من تو را از بر خواندم
من که در شعرم تو را همدرد خواندم
در نگاهت ردپایی از نفرت درک کردم
در گرمای تنت لذت هوس را لمس کردم
در حضور دردم حضورت را حس نکردم
همین لحظه بود که تو را از شعرم حذف کردم
لحظه ای رسیده است
از نوع حسرت ها
فرصتی ازفاصله ها
زمانی به شکل خاطره ها
به دیروز خیره می شوی
تکرارش می کنی
این تکرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
دیروز را از بر کن
فردا را پر پر کن
که فردایی نخواهیم دید
که فرداها همه بی بنیادند
شبی از پشتِ یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه یِ گلهای نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن ِباغ ِقشنگ ِآرزوهایت دعا کردم.
پس از یک جستجوی ِنقره ای در کوچه های ِآبی ِاحساس
تو را از بین ِگل هایی که در تنهایی ام رویید،با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ ِآبی ترین موج ِتمنای ِدلم گفتی:
«دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی...»
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان ِمن باشی
نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روزاز کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت،
تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک قلب
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
میان حالتی مابین اشک و حسرت و تردید،
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است،
با دلی زخمی و تنها تر از تنها
به جا ماندم
دلم سـوخت بر حـــال دیـوانه ای
که می گشــت بر دور ویـرانه ای
دلی بی قـرار وسـری پر خـروش
همی خواند این شعر دیوانه وار:
دلا با کســــــــان آشـنـایی مــکن
اگر میکنی بی وفــــــــایی مــکن
گفت: می خواهـــــــــم برایت یک یادگــــــاری بنویسم
گفتم کجـــــــــا؟ گفت بر روی قلــــــــبت
گفتم: مگــر می توانی گفت:آری، سخت نیست ،آسان است
گفتم: باشد بنویس تا همیشـــه یادگاری بماند
دیدم خنجری برداشت، گفتم: این چیست؟ گفت: حییسسسس
گفتم :بنویس، دیگر چــــــــــــرا معـطلی؟
خنجر را برداشت و با تیزی خنجر،بر روی قلــــبم نوشت:
دوســــــــــــــــــــتت دارم
اکــــــــنون او رفــــــــــــــــــــــته ،
اما هنوز زخـــم خنجرش یادگاری بر روی قلبم مانده اسـت
هـوای آســــــمان دیده ابریســـــــــــت
پر از تنهایی نمــــــــــناک هـجـــــرت
تو تا بیـراهــه های بی قــــــــــــراری
دل من را کشــــــــــــــانیدی و رفـتـی
غــروب کـــوچـه های بی قــــــراری
حضور روشنی را از تو میخـــواست
تو یک آن آمـدی این روشـــــــــنی را
بروی کـــــــــوچه پاشـــــیدی و رفتی
یاران یاران زهم جدایی مکنید
در هوس گریز پایی مکنید
چون جمله یکید دو هوایی مکنید
فرمود وفا که بی وفایی مکنید
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیشکی هیچی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم...
هیچ کس چیزی نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
بزرگ که شدیم...!!
دیگر آن کودکی نیستیم که دلش بستنی می خواهد ...
حالا باید مثل بزرگ ها رفتار کنیم...
دیگه نمی توانیم توی رویای کودکیمان غرق شویم...
همه چیز فراموشمان شده...
حالا باید مثل بزرگ تر ها بنشینیم و درباره ی سیاست بحث کنیم... درباره ی پول...درباره ی قیمت لباس هامان ... درباره مدل ماشینمان...
دیگر نمی توانیم بدون در نظر گرفتن جسممان پرواز کنیم...
حالا فقط جسممان را می بینیم...مارک لباس تنمون ...
هر چه بزرگ تر می شویم کوچک تر می شویم ...احمق تر ...دیوانه تر...
بی احساس تر... نا امیدتر... ترسوتر... و بی عشق تر....
ولی با تمام این حرف ها هنوز هم روز به روز بزرگ تر می شویم:
بزرگ...بزرگ...بزرگ...بزرگ...بزرگ...بزرگ...
من با خاطرات تو زنده خواهم ماند.چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی.شاید باور نکنی، از من همین کلمات که با شوق به سوی تو پر می کشند باقی می ماند و خود کاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم را به تو نمی تواند گفت.شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی،عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی.شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه اِتان بکند و پاره کند.تمام دغده هایم این است که آیا بعد از این سفر محتوم می توانم همچنان با تو سخن بگویم؟ آیا دستی برای نوشتن ودلی برای تپیدن خواهم داشت؟شاید باور نکنی، اما دوست دارم مدام برایت بنویسم.بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم،دوست دارم، دشتها، دریا ها،کوه ها،جنگلها،ستاره ها و هرچه در کاینات هست همه وهمه کلمه شوند تا بهتر بنویسم.دوست دارم تا به حیات کلمه ای نجیب دست یابم تا رهگذران غمگین صبحگاهان،زیر آفتابی نارس مرا زمزمه کنند.میدانم که خسته ای اما دوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبرویت بنشینند و نگاهت کنند تا به حقیقت این جمله را دریابی که می گوید:مرا از یاد خواهی برد، نمی دانم؟ولی می دانم از یادم نخواهی رفت...