در نبض باران عشق جاری بود
عشقی که رود رستگاری بود
تا شام باران حرف زد یکریز
با من که جرمم راز داری بود
با من که در دنیای بی برگشت
اسطوره هایم استعاری بود
من ماندم و یک آسمان صاف
خاکی که شب آئینه کاری بود
دیدن برایم آن شب روشن
چون حمله های انتحاری بود
دیدم جهان را بعد از آن دیگر
از من فقط یک یادگاری بود
در زیر گنگ گنبد مینا
آنجا که روزی روزگاری بود